36- نوروز 1393
امسال اولین بهار پرنیا جون و سومین بهار امیر پرهام جون هست. الآن هم شیراز هستند. از دیروز صبح رفتند و عمه جون رو نبردند. هی روزگار که وفا نداره حتماً بهشون خوش می گذره و عکسای زیادی هم می گیرند و همچنان هم عکسا پیش بابا محفوظ می مونه مثل بقیه عکسا! این روزا امیر پرهام جون جمله گفتن رو یاد گرفته و خیلی هم قشنگ حرف می زنه طوری که آدم دلش می خواد بخوردش. شیطون هم شده . یه گلدون توی اتاق داریم که می ره و می آد و برگاشو می کَنه، وقتی بهش می گیم گناه داره، اونوقت دست می زنه و می گه نازی نازی. یک بلائی شده. پرنیا جون هم حسابی دلبری می کنه. چند روز پیش که از بغلم زمین گذاشته بودمش، شروع کرد به نق زدن. مامانش بغلش کرد و روی پاش...